سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47303 | بازدیدهای امروز: 10
Just About
روی ماه خداوند...-قسمت هفتم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

روی ماه خداوند...-قسمت هفتم

9


ساعت چهار بعداز ظهر است . چند ساعت است که برای پیدا کردن داروهای مادرم توی کوچه های ناصر خسرو پرسه می زنم. اینجا پر از قاچاقچیانی است که هر داروی تایابی را توی انبارهای تاریک شان پنهان کرده اند. یکی شان می گوید به پیغمبر ندارم، یعنی نیست دنبال ش نگرد. و دیگری اگه کسی داشته باشه به قمیت خون پدرش می فروشه. دیگری شاید یاقوت مدیسین داشته باشه. و یاقوت مدیسین ندارم. یعنی داشتم اما جلو پاتون دادم به ضعیفه ای که خیلی آب غوره می گرفت. برو سراغ جمشید جور شاید داشته باشه. از بخت بد جمشید جور این بار جور نیست اما نشانی دکتر یعقوب الکل نامی را می دهد که تاکید می کند که نگویم او مرا فرستاده است. جمشید می گوید به دکتر یعقوب بگویم که داود خان مرا فرستاده است. یعقوب توی زیر زمین یک فروشگاه لاستیک فروشی با چند نفر اختلاط کرده است. خود را معرفی می کنم و نسخه را به دست اش می دهم. سروش توی نسخه است می گوید هر کدام پانصد و نود تومان.

هر بسته؟
می گوید نه هر کارتن! هر دانه فدات شوم. هر دانه نوکرتم. دو بسته اش می شود به عبارت چهارده هزار و یک صد و شصت تومان که اول هم یک صد و شصت تومان رو مرحمت کنید.

غروب است که موفق می شوم از پنج قلم دارو سه قلم آن را تهیه کنم و به جیرفت پست کنم. به خانه که می رسم کله ام هنوز از یاقوت مدیسین و جمشید جور و دکتر یعقوب الکل و ناصر خسرو قبادیانی و همه و همه می سوزد. سرم را زیر شیر آب می گیرم تا کمی خنک شوم. همان طور که آب روی سرم می ریزد بی خودی به این فکر می کنم که این همه داروها برای چیست؟ چرا انسان ها این قدر بیمار می شوند؟ تلفن زنگ می زند و من سرم را از زیر شیر آب بیرون می آورم. تمام پیراهن ام خیس شده است. تا میز عسلی که تلفن روی آن قرار دارد و گوشه هال است می دوم. تلفن را برمی دارم. علیرضاست. می گوید حال یکی از دوستان اش خیلی وخیم است و باید او را ببرد بیمارستان . فیات خودش تعمیرگاه است و از من می پرسد اگر ماشین ام را احتیاج ندارم ماشین را به او بدهم. می گویم من هم خودم و هم ماشین ام برای امداد آماده ایم.
چند دقیقه بعد توی خیابانی هستم که به خانه ی علیرضا می رسد. توی راه به این فکر می کنم که هم سئوال سایه را از او بپرسم و هم موضوعی را که زیر شیر آب به آن فکر می کردم. البته من همیشه از علی سئول می کنم. به خصوص سئوال هایی که یا جواب ندارند و یا پاسخ شان دشوار است. اغلب هم از پاسخ هاش قانع نمی شوم اما گاهی در جواب سئوال هام چیزی می گوید که بی اندازه لذت می برم. شاید به همین خاطر است که از صحبت کردن با هیچ کس به اندازه حرف زدن با او لذت نمی برم. و اصلا سئوال کردن از علی بهانه ای است که او را سر حرف بیاورم. شمرده و سنجیده حرف می زند. مجرد است و با مادر و خواهر کوچک اش توی یک آپارتمان صد و بیست متری زندگی می کند. با این که چند مؤسسه برای تدریس کامپیوتر از او دعوت کرده اند اما ترجیح داده به عنوان مدیر یک سازمان کوچک دولتی که کارش رسیدگی به امور خیریه است کار کند.
به درختی تکیه داده و منتظرم است. شلوار تیره و پیراهن روشنی زیر کاپشن زیتونی رنگ اش پوشیده است. توی ماشین می نشیند.
سلام یونس. خوبی؟می خندم و چیزی نمی گویم . آدرس خانه ی منصور را می دهد و دوباره میپرسد خوبی؟
بیرون، باد توی درخت ها می پیچد . اواخر بهمن ماه است و هوا حسابی سرد شده است. باران ریزی روی شیشه ی ماشین شروع می کند به باریدن. می گویم هیچ وقت به این بدی نبوده ام. بعد بدون هیچ مقدمه ای می پرسم. چرا این همه بیماری توی انسان ها ریخته اند؟ از انواع سر درد، مثل میگرن و سینوزیت گرفته تا بیماری های چشمی مثل دوربینی و نزدیک بینی و کوررنگی و آب مروارید و آستیگماتیسم تا انواع نارسایی های قلبی مثل تپش قلب و بزرگ شدن قلب و تنگ شدن دریچه ی میترال تا سنگ کلیه و سنگ مثانه تا نازایی و صرع و نقرس و منژیت تا آبله و اوریون و سرخک و مخملک و آسم تا اصناف مختلف بیماری ها و معلولیت های ارثی مثل کوری و لوچی و کری و فلح و اختلالات گفتاری و انواع هپاتیت A و B و C و بیماری های خونی مثل هموفیلی و لوسمی و تالاسمی تا انواع معلولیت های ذهنی و عقب ماندگی های رفتاری تا زخم معده و اثنی عشر و روده تا بیماری های انگلی تا واریس و دیفتری و تیفوس و روماتیسم و دیسک و پارکینسون و دیابت و الزایمر و تا تصلب شرائین تا سکته مغزی تا..... آخ چه قدر بیماری!!

برف پاکن کهای ماشین را راه می اندازم تا قطره های باران روی شیشه را جارو کنند. علیرضا از پنجره به بیرون ، به فروشگاههایی که تعطیل شده اند، خیره شده است.

هر کسی قبل از مرگ تعدادی از این بیماری ها رو تجربه می کنه. مادر من سال هاست که واریس و دیابت داره. سایه تپش قلب داره. پدرش زخم اثنی عشر داره و مادرش دچار سینوزیت مزمنی یه. پدرم قبل از مرگ ش دچار پارکینسون شده بود. فکر نمی کنم هیچ جان داری به اندازه های انسان در معرض ابتلا به این همه بیماری باشه. یکی از فکرهای همیشگی من اینه که چرا حیوانات به اندازه ی انسان ها بیمار نمی شن؟
علیرضا آهسته زیر لب چیزی می گوید که من نمی شنوم بعد چند لحظه با دقت به من نگاه می کند و با لبخند محوی می گوید تو از کجا اسم این همه فرشته رو می دونی؟ منظورش اسم های بیماری هایی است که برایش ردیف کرده بودم. می گویم شاید هم فرشته باشند، اما فرشتگان عذاب.
باران شدت گرفته است و نور چراع های اتومبیل هایی که از مقابل می آیند آزارم می دهد. علی دقیقه ای سکوت می کند و بعد می گوید چه فرقی داره؟ همه فرشته ها خوبند، هم فرشته ی رحمت و هم فرشته های عذاب.

چند صاعقه توی افق برق می زند. بی خوی می پرسم واقعا فرشته ها وجود دارند؟ واقعا دو تا فرشته روی شانه های من نشسته اند و اعمال مرا توی لوح هایی می نویسند؟ تو واقعا به این چیزها یقین داری؟


علیرضا به پشی صندلی تکیه می دهد و می گوید من آدم هایی رو می شناسم که وزن این فرشته ها رو روی شانه هاشون احساس می کنند. آدم هایی رو می شناسم که حتی بوی فرشته ها رو از هم تفکیک می دهند.
صدای بال هاشون رو دائم می شنوند. اما این ها خیلی ارزشمند نیست، آن چه مهمه اینه که.....

حرف اش را تمام نمی کند. انگار بغض گلوش را فشرده باشد دیگر هیچ حرفی نمی زند. خوب می دانم که در چنین اوقاتی نباید موضوع را دنبال کنم.

به خانه ی منصور، دوست علیرضا، می رسیم. علیرضا داخل خانه می شود و چند دقیقه بعد با جوانی استخوانی که روی دست هاش گرفته بیرون می آید. منصور را روی صندلی عقب ماشین می گذارد و خودش هم عقب می نشیند.
می گوید عجله کن.

به نظر می رسد که منصر کاملا بی هوش است. حالا باران آن قدر شدت گرفته که تقریبا چیزی نمی بینم. از توی آینه به صندلی عقب نگاه می کنم . علیرضا سرش را روی سینه ی منصور گذاشته تا صدای تپش قلب او را بشنود. توی خیابانی که شیب تندی رو به بالا دارد می پیچم. دنده را سنگین می کنم تا شیب را بالا بروم. کمی بعد که باران می ایستد، من شیشه ی پنجره را پایین می آورم. ناگهای بوی خوش یاسمن های سفید توی ماشین می پیچد. اما دو طرف خیابان پر از سپیدار ، دو طرف خیابان پر از ساختمان های مرتفع و کرکره های پایین کشیده ی فروشگاه ها و پر از بی خانمانهایی است که پای آن ها خوابیده اند. یاسمنی نیست.





نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل